پندارجونپندارجون، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 7 روز سن داره

پندارعسلی و مامان و باباش

شیطنت های پندار مامان

سلام گل قشنگم ساعت به ساعت به تولد پسرم نزدیک میشیم و من هنوز باورم نمیشه پسر کوچولوی مامان که وقتی دنیا اومد نمی تونست شیر بخوره،الان واسه خودش مردی شده ماشالله. روزهای شیرین و خوشی برا مامان رقم میزنی.درسته که خسته میشم اما یه شیرینی خاصی تو این خستگی هست که با دنیا عوض نمی کنم . یه وقتا که کم میارم میگم چرا این پسر یه گوشه نمیشینه یک دقیقه .اما بعد سریع پشیمون میشم و خدا رو شکر میکنم که سالمی و توان اینهمه شیطنت رو داری. صبح ها تا بیدار میشی بدون هیچ درنگ و تاخیر بالای تخت رو میگیری و می ایستی و بعد با خنده خودت رو روی تشک میندازی و ما رو نگاه میکنی تا بخندیم. اگر بیدار بشی و ما چشمامون بسته باشه انگشت میکنی تو چشم ما تا بازش...
8 شهريور 1391

بیبی مریضه

سلام  خوبی پسرکم  دیگه دارم یه تولدت نزدیک میشیم. این روزها یکم تو دلم غم دارم. بیبی (مادر بزرگ بابایی) حالش خوب نیست. بنده خدا شب از جا بلند میشه و در حالی که داشته راه میرفته میخوره زمین و سرش و دستش زخم میشه،خیلی ضیعف شده. وقتی شما دنیا اومدی به بیبی گفتیم اسم شما جواده(اسم مذهبی ات رو به ایشون گفتیم) چون ایشون براشون سخته تلفظ اسم پندار. روز عید فطر با بابا و شما رفیتم اهواز و دیدیمش. بیبی خیلی من رو دوست دارند و شب که خوابیده بودند مرتب منو صدا میکردند. منم کاری از دستم بر نمی اومد و تو اتاق گریه میکردم.اومدم بگم براش دعا کن تا خوب بشه.  آخه میدونی من عاشق پدر بزرگ و مادربزرگها هستم اونا واقعا برکت خونه ه...
4 شهريور 1391